یه پسر معمولی که هرروز توی سرش یه چراغی انگار روشنه یکی مثل بقیه که شاید گاهی وقتا جامعه بهش امکان رشد نده تبر گرفت به دست هی یه بند به ریشه زد چشم از کلیشه بست میگفت جنگه یه سر به رینگ بزن خود قصه بود پر حس خوب الان پُره قصه گو ولی خود قصه کو ذهن قفل قلم کلید تودستم همیشه تو ذهنم در کلیشه رو بستم بریدم از دورم پررنگ دیدم اینا که ریختن دورم گرگن این من هی کلی کارداشت هرچی گفت شد یه طوری بازخواست شب و روز پی حادثه دوید آره تا که بشه زیر و رو به کل این داستان من کم حرفم ولی وقتی حرف میزنم مخ مخاطب یهو دود میکنه اینم یکی از اون دلایلی که بعضی وقتا منو از آدما دور میکنه دو تا بال پر رمز و شور پرواز من جادم جداست من رو به فردام از پی پر کردم نقطه ضعفام حرفام خبر از صبح فرداست