گفتی بمان میخواستم اما نمیشد گفتی بخوان بغض گلویم وا نمیشد گفتم که میترسم من از سحر نگاهت گفتی نترس ای خوب من اما نمیشد آه اما نمیشد گفتی نگاهم کن ببین آهسته دیدم راهی نبود از مرز میشد تا نمیشد نمیشد گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه آن شب نمیدانم چرا فردا نمیشد میخواستم ناگفته هایم را بگویم یا بغض می آمد سراغم یا نمیشد آه نمیشد دست دلم پیش تو رو شد آه ای عشق راز نگاهم کاشکی افشا نمیشد در ورطه ای از عشق و عقل افتاده بودم چون عشق تو در ظرف عقلم جا نمیشد گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه آن شب نمیدانم چرا فردا نمیشد میخواستم ناگفته هایم را بگویم یا بغض می آمد سراغم یا نمیشد آه نمیشد