بر خلوت دل سرزده، یک شب درآ ساغر زده آخر نگویی سر زده، از من چه کوتاهی بگو با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو ماهی؟ بگو خوابی، خیالی، چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن دیگر بگو از جان من جانا چی میخواهی؟ بگو گیرم نمیگیری دگر، زآشفته ی عشقت خبر بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو غمخوار دل ای مه نه ای، از درد من آگه نه ای ولله نه ای، بالله ای نه ای، از دردم آگاهی بگو من عاشق تنهایم، سرگشته ی شیدآیی ام دیوانه ی رسوایی ام، تو هر چه میخواهی بگو