شب که رسد انکار میشوم خط خورده تر بیدار میشوم از بغض و تردید و سؤال یک شبه سیراب میشوم آوار آوازم بدوش داغ خموشی بردهان هم رهزن و هم کاروان آرام جانم میبرد در خاک این دردآشنا باور نمیروید چرا صدپاره آغوش تورا بیگانه میسوزد چرا هرتار مویت بو کنم هی جستجویت میکنم ای خدا حرفی بزن دگر چه میخوای تا کجا با من کنی بازی به گمراهی گناه خود من ندانم فلک چون زد آتش به جانم افسانه گشتم خود ندانم چرا قسمت من دگر شد چرا خانه زیر و زبر شد کس نداند خود ندانم دل داده ام جانت که برد آوای آوازت که برد