شب بود، هوا ابری و هر لحظه غمآلود انگار زمان در سفر خاطرهها بود اندوه زِ هر قطره ی بارانی امید میریخت در آشفتگی و همهمهی رود هر گوشه از این خانه تو بودی و نبودی در این دل دیوانه تو بودی و نبودی چون زلزله یکباره جهانم به هم آمیخت ویرانگر و ویرانه تو بودی و نبودی از خانه به بیرون زدم و نم نم باران، در سینه غمی ناب، شبیه غم باران پس کوچهی نمناک و شبی فارغ از امید شب گریه ی بی حاصل و بیش و کم باران شب همسفر و مقصد پایانی من شد هم سایه و هم درد پریشانی من شد در مرز جنون راه به بیراهه سپردم دیوانگیاَم باعث ویرانی من شد هر قطرهی باران شرری بود به جانم جز خاطرهای دور دگر هیچ ندانم مبهوت در اندیشه که دیروز کجا رفت من در سفر دلهره انگیز زمانم
پیشنهادات