روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم جان چه از عالم علویست یقین میدانم رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم تو مپندار که من شعر به خود میگویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم یکی دم نزنم