وقتی فرسنگها دور از من احساس دلتنگی کنی قلب من روزهاست سرد شده از این عشق تقارنی وقتی ساعتها بعد از این روزهای تنهائی داری ذهن من دست کشیدست توهمهای تکراری وقتی تمام سلولهات یک آغوش امن میخوان وقتی همه خاطرههای لعنتیت به حرف میان ترکم که میکردی نور فانوسهای دریا مردن موریانههای خیال قایقِ نجات و خوردن فرشتههای دریایی منو به موجها سپردن امواجِ سهمگین وحشت منو تا مرز مرگ بردن وقتی تمام حسرتها به مرگ اضافت میکنن وقتی همه غمهای فلسفی کلافت میکنن غمها که هر چقدر میخندی احاطت میکنن نفسها به بوی جسد به تدریج عادت میکنن وقتی میخوای با دیوارا حرف بزنی و ممکن نیست وقتی تو مجرای نفس چیزی جز بغض مزمن نیست وقتی اطرافت همه چیز اونقدر خوبه که سیر شدی میبینی تو انتظار اتفاق خوب پیر شدی وقتی وجودت خالیه و از درون درد میکشی چشمای پر اشکت و به شیشههای سرد میکشی ترکم که میکردی نور فانوسهای دریا مردن موریانههای خیال قایقِ نجات و خوردن فرشتههای دریایی منو به موجها سپردن امواجِ سهمگین وحشت منو تا مرز مرگ بردن وقتی همه جونت و از نیاز به بوسه میدرید برای بوسیده شدن پناه به عکسها میبری وقتی من نیستم که روحت زیر پوستم گرم بمونه وقتی من نیستم که روحت زیر پوستم گرم بمونه وقتی اطرافت همه چیز اونقدر خوبه که سیر شدی میبینی تو انتظار اتفاق خوب پیر شدی وقتی وجودت خالیه و از درون درد میکشی چشمای پر اشکت و به شیشههای سرد میکشی