بیهوده می خوانیم شعر رهایی را ما بی سرانجامیم من گم شدم در مه تو مات بیراهه از جاده جاماندیم تو جستجویی حتی به گمگشت یادی به فراموشی من جامه ای از شب می دوزم تو سپیده پوشی هر سایه هر اکنون دالان تنهایی از آمدن خالی ست بی تو ترین شب هاست بر شانه ام حالی همسنگ بی بالی ست