گاهی یک لحظه خرد در چشم هایم غریزه می شود آنجا که در راهروهای عاشق دانشگاه تو به وصال زیبایی نمی رسی زیبایی فروشی و بازاری نه در پارک روزمره باشان نه در رگ خیابان های روسپی نه در کثافتخانک علم دگم اندیشی تو در بازار جایی نداری به کفش هایت نگاه کن سی سال از عمرشان می گذرد کفش هایی که یک رسالت دارند کفش یعنی همک کفش ها تو با کفش به زیبایی نرسیدی زیبایی را زمان کشف می کند جایی در همین حوالی در صبح! زیبایی را خواهی یافت تو به عقد تیرک عشق به عقد مفاهیم ناب در می آیی و فرزندت را زمان دایگی خواهد کرد آنگاه که به زیبایی می رسی مرگ متولد می شود و تو در کارناوال زیبارویان گریزپای تنها یادی خواهی بود افسانه ای و شاید تنها یک فراموشی.
پیشنهادات