برجه شهیاد کینماتیقو ملودی FIVETAMUSIC

برجه شهیاد

زمان آهنگ: 7 دقیقه و 52 ثانیه
تاریخ: آبان 08، 1396

چهار قدم مانده به خیابان اصلی، پیرزنی خواب دیده است: "مردی گل فروش با عبای ابریشمی بر دوش، با گلهای بی رنگ، به عیادت کودکی اش می رود!!" *** زن پا به سنی است که برای تعبیر آنچه که در خواب دیده، حق واژه ای برای نواختن می خواهد؛ اما صدای این همیشه دیگران، در میدان اصلی همین خیابان، رساتر از نجوای او به گوش می رسید! ** وسعت زیادی از این دایرک بزرگ گلباران شده، اما چه بی رنگ!، تزیین برج نوساز شه یاد در میان این غبار صبحگاهی تیره تر به چشم می خورد و یاد آن "شه" را برهم میزند!.. جنجال تازه ای است برای مهمانی ناخوانده اما همخون که قرار نبود مقصدش این سرزمین باشد؛ اما حسی بود که در دلش میگفت: "سفرش در این نقطه، آغاز ماجراهایی شگرف خواهد بود!" غیر از آن زن پا به سن گذاشته که خبری جز خواب دیشب را نداشت، همه می دانستند: قرار است آقایی بیاید که خیال بافتک "آقایی" را از رو تن کاخها بشکافد و این ابریشم آزادی را بر قامت "دنیا" بنشاند!.. با این رویایی که هست، با حس غروری از کشف روزنک فردا، منتظران این معرکه می گویند: مسافرشان، ابریشم وار پا به این خاک میگذارد. ** زن سالخورده، درمانده در میان عربده های آزادی، با نگاهش ملتمسانه یک وجب سکوت میخواهد؛ انگار دنیای مقابلش، تصویر همان خواب عجیب لعنتی شده؛ دیگر فرقی نیست با خیالش.. وقتی خودش، دختر بچک کوچکی است با گل پیچکی بی رنگ در دستانش که از هم دیاری هایش، طلب جرعه ای رنگ می کند؛ اما افسوس این جماعت برای این ضیافت باید " گلرنگی" به راه بیندازند! ** زمانش رسید تا همخون ناخوانده وارد شود؛ پیرزن در گیرو دار اشکها و خنده ها، به روبرویش زل زده؛ همینکه فهمید این مهمان ابریشمی همان مرد گلفروش خواب و رویاهای اوست، کافی بود که دیگر نیازی به شکستن سکوت نباشد، چرا که فریادهای استقبال مجال تعبیر خوابش را هم نمی دهد؛ همین امروز انگار شبنمی از گوشک چشم، شبیه لبخند کوتاهی که موقت، از لبانش میریزد، دل او هم ریخت! سرانجام در پس همین ضد جریان زمستانی، مهمان می رسد! ** امروز سالهاست که از آن جشن و خیالات سیاه و سفید میگذرد اما، همین جا... دو قدم مانده به خیابان اصلی که نام شهیدی را برتن دیوارهایش نشاندند.. هنوزم کسی هست که گاه و بیگاه در خواب، آن ابریشمی را می بیند که دست خالی به دیدار غایبان آن جشن می رود!.. این حال و هوای سی و چند سالک دختری است که کودکی اش، لابلای تحمیل بازی جنگ گم شد؛ واو هیچوقت نتوانست حتی کودک بازیهای خودش باشد؛ اما هنوزم دلش لایلای آن روزهای سرد و روشنی که مهمان ناخوانده داشت، جا مانده! اینبار با صدایی واضح و آشنا همراه نبضی آرام ولی آشکار، از بانوی سالخوردک سرزمینش سوالی شاید بی جواب دارد و خیره به چشمهای کم سویش می پرسد: "جان ایران.. هنوز امیدی به تعبیر خوابت، هست؟!"