دکتر:...تروما..تشخیص من اینه. _همسایه: تروما چیه؟..یعنی تومور مغزی؟! دکتر: نه...بیماراحتمالا سالها پیش دچار ضربه مغزی شده و قسمتی از حافظه ش رو از دست داده! امروز که از در خونه بیرون اومدم.. همسایه میخواست با ترحم..منو از خیابون رد کنه!! . ...چند ساعتی گذشته از صبح..بیدارم نکردی باز! الان چشمام درست رو به اتاقمه..بازار شامی شده که فقط برپاست و هیچ میل فروشی نداره! ولی تو با لباس شب.. تو یه بعدازظهر آفتابی.. جلوی میز آینه دارت..داری ساده، سایه میزنی به هردوتاییمون! برام میزو آماده کرده بودی اما صندلی خالی روبروم انگار، آماده تر بود... همه چیز چیده و مهیا اما..به تاریخ قدیم.. حس موندگاری میداد! هنوز یکروز هم نمیشه که رفتی..نه.. فکر میکنم این دوشنبه، دوشبه که دیگه هوای خاطرت از دم افتاده.. شایدم بیشتر از دوشبه که دیگه نای موندن نداره!..نمیدونم..چرا از میان این همه دیوانگی..فراموشی گرفتم؟! *** اولین دوشنبه ست که نیستی یا هزارمی؟..نمیدونم.. فقط میدونم آخرین بار سیاه پوشیده بودی.. نگفتی چرا؟! غم داشتی.. اما این سیاهی به تن من بود.. همون لحظه می دیدم روزیوکه نباشی.. میترسیدم از تاریکی شبای بی تو.. اما امروز مثل هر روز..بازم زودتر از من بیدار شدی..از هرجای این خونه رد میشی...میبینمت....نمی بینیم! بوی عطر همیشگیت تو هوای خونه ست.. صدای خنده های بی ملاحظه ی تو، دست از سرم برنمیداره.. هرلحظه آشتی میکنی اما بی نگاهت.. این روال عوض نمیشه.. فقط انگار این سراب، داره با من.. کهنه میشه.. **** امروز که از در خونه بیرون اومدم..همسایه میخواست با ترحم.. منو از خیابون رد کنه!! لعنتی.. مگه من چند ساله که از این خونه بیرون نرفتم!؟.. مگه من چند سالمه!؟...
