زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان وصراحی در دست نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیمشب دوش ببالین من آمد و بنشست سر فرا گوش من آورد و با آواز حزین گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست عاشقی را چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود اگر نشود باده پرست برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خمر بهشت بود و گر از باده پست خنده جام می و زلف گره گیر نگاه ای بسا تو به که چو توبه حافظ نشکست