تن پوش خوش رنگِ خیابانی ای لهجهی یک ریز بارانی برگ از نگاهش آخه میبارد تقویم هم افسردگی دارد هوهوی باد و سوز ممتد شد آب از سر پس کوچهها رد شد این فصل آدمهای کز کرده این شاخههای پر درآورده این شیشههای مات هاشوری سردار سرخ غربت و دوری عمری رفیق ابرها بودم با رعد و بوران آشنا بودم این فصل عاشق کُش تو را دزدید این آشنا از آشنا دزدید در چای و در فنجان گمت کردم در سبز لاهیجان گمت کردم در دود و در قلیان گمت کردم در نشئهی طهران گمت کردم در نیمهی آبان گمت کردم در هق هق باران گمت کردم جاروی خشک رفتگر تا صبح ابر سیاه بارور تا صبح چاقوی باد تیز برگشته در وا نکن ، پاییز برگشته ...