شب بود بیابان بود زمستان بود بوران بود سرمای فراوان بود یارم در آغوشم هراسان بود از سردی افسرده و بیجان بود در فکر آن سیمین بر خوشگل از جسم و جان خود بودم غافل می کوشیدم بهرش از جان و دل می بردمش با خود سوی منزل گیسویش از باد و باران گشته آشفته در مویش گویی مروارید غلتان سفته طی شد راه دشوار آخر بر من و یار با بوسهای ، گرمی به او دادم با لبهایی چون قند بر رویم زد لبخند برد آنهمه رنج و غم از یادم
پیشنهادات