قصهی ما ساده بود، مثل همه قصهها یک شب آغاز داشت، یک شبح انتها مثل «مقالات شمس» خواندن تو خوب بود مثل «مقالات شمس» خوب نخواندم تو را تا به خودم آمدم، قهر تو باریده بود بر من بی «مولوی» بر من بی دست و پا تو به ستوه آمدی ای به خودت مطمئن از من کمحوصله، از من بیاعتنا دست تو تردید داشت مشت مرا وا کند دست خودت هم نبود آخر این ماجرا بس که دلایدلکنان دست تو را پس زدم صبر تو لبریز شد از دل پا در هوا تا به خودم آمدم قهر تو باریده بود بر من بی «مولوی» بر من بی دست و پا تو به ستوه آمدی ای به خودت مطمئن از من کمحوصله از من بیاعتنا